زنده بيدار (حي بن يقظان)

ساخت وبلاگ

زنده بيدار (حي بن يقظان)

داستان زنده ی بیدار یکی از شیرین ترین و عمیق ترین داستان های فلسفی عالم اسلام است که نه تنها ابن طفیل، حکیم اندلسی، به آن پرداخته، بلکه ابن سینا و سهروردی، دو تن از فلاسفه ی نامدار ایران، نیز به آن توجه کرده اند. زندگی فرزند یقظان که با بیانی شیوا و لطیف توصیف شده نشانی از سیر فکری و فلسفی آدمی است، در حقیقت نکات اساسی علم طبیعی و الهی است که در جامه ی داستان بیان شده است.

موضوع این داستان وجود و تكامل شخصي است فرضي كه در يكي از جزائر هند نزديك خط استوا، از قطعه گِلي بزرگ كه مخمر شده و شايسته ي آن بوده است كه اعضاي انسان از آن بوجود آيد تولد يافته است و اين امر مبتني بر عقيده ي كساني است كه تولد انسان را بي وجود پدر و مادري روا مي دانند. ابن طفيل به ملاحظه ي عقيده ي مخالفين و آنان كه براي تولد انسان وجود پدر و مادر را ضروري مي شمارند پيدايش حي بن يقظان را به طرز ديگر نيز روايت مي كند، بدين طريق : در جزيره اي كه در برابر جزيره ي مذكور واقع بود خواهر پادشاه با مردي كه شايسته مي دانست پنهان از برادر خود ازدواج نمود. هنگامی که فرزندی از این پیوند به وجود آمد زن از بیم برادر، نوزاد را در تابوتی سر بسته قرار داد و به دریا انداخت. موج دریا تابوت را به جزیره مقابل برد. در اين جزيره حيوان دنده وجود نداشت. بنا بر هر دو فرض ماده آهویی که بچه اش را عقاب ربوده بود ازناله طفل متوجه او شد و به پرورش او پرداخت.  

نويسنده چگونگي پرورش حي بن يقظان را در ميان حيوانات جزيره بيان كرده است. تقليد صداي حيوانات، توجه به اختلافات او با ساير حيوانات و تأمل در آن، استفاده از برگ درختان براي پوشش مسايلي است كه تا هفت سالگي با آن درگير است. مرگ ماده آهويي كه در كودكي او را شير داده بود او را واداشت كه براي بازگرداندن آهو به زندگي به تشريح بدن آهو بپردازد. اين تشريح زندگي را به آهو بازنگرداند اما حي بن يقظان متوجه شد آنچه موجب حيات آهو بود از بدنش رخت بر بسته و ديگر برنخواهد گشت. و اين سوالات فكر او را مشغول كرد: آن چيست؟ چگونه است؟ چه چيز آن را به اين جسد مرتبط ساخته است؟ او به كجا رفت؟ آيا به خواست خود رفت يا ناگزير به ترك جسد بود؟ در هر صورت دليل آن چه بود؟ سپس دفن كردن جسد آهو را از كلاغي آموخت.

آتشي كه از اصطكاك ني هاي بوريا روشن شد موجب شگفتي و اعجاب او شد. به دليل روشني و گرماي آتش دلباخته ي آن شد و پنداشت كه آتش برترين چيزي است كه وي دارد. آتش همواره به جهت فوق در حركت و بالا طلب بود به همين دليل آن را از جواهران علوي و سماوي پنداشت. بعد از تسلط بر آتش هر شي را با آن مي آزمود.

از راه تشريح حيوانات مرده و زنده و تتبع و دقت نظر و تفكر به درجه علماء بزرگ فن طبيعي نائل آمد. و بر او روشن شد كه هر حيواني با وجود كثرت اعضاء و تنوع حواس و حركات، داراي حقيقت واحد است. و روح واحدي مايه ي حيات است. اين امر را در بيست و يك سالگي متوجه شد. از پوست حيواناتي كه تشريح مي كرد لباس و پوشاك و وسايل خانه ساخت.

سپس متوجه اطراف خود شد و در اختلافات و اشتراكات حيوانات، نباتات، معادن، اقسام سنگها، خاك، بخار و ... دقت و تأمل نمود. در پي تأمل در جميع اجسام از حيوان تا جماد كه گاه به نظرش يك چيز و گاه داراي كثرت بي نهايت مي نمود، اجسام بسيط را "آتش"، "هوا"، "آب" و "خاك" در نظر گرفت.

در ضمن ادراك معني صورت بر او ظاهر شد كه روح كه در دل مسكن دارد داراي معني زائد بر جسميت است كه با آن مي تواند عمل هاي شگفتي را كه خاص اوست مانند: احساسات متنوع، و ادراكات مختلف و حركات متعدد، به جا آورد. سپس موجودات را با اين ديد بررسي نمود و به اين نتيجه رسيد كه هر پديده اي پديدآورنده اي دارد. اما هنوز از عالم حس دورتر نرفته بود و اين فاعل مختار را در محسوسات مي جست و هنوز نمي دانست كه او واحد است يا كثير. چون در اجسام زميني فاعل مختاري نيافت فكرش به اجرام سماوي معطوف گرديد. و اين درحالي بود كه بيست و هشت سال از عمر او مي گذشت. پس از تحقيق در حركت كواكب به مقايسه ي اجرام آسماني با اجسام زميني اطرافش پرداخت. و به يقين دانست كه عالم به تمامي در حقيقت شخصي است واحد و اجزاء متعدد جهان به نظرش متحد آمد. سال ها در مورد حادث بودن عالم فكر كرد. به اين نتيجه رسيد كه بايد براي عالم فاعلي فرض كرد كه جسم نباشد و با حواس قابل درك نباشد. سپس در مورد صفات اين فاعل فكر كرد. و بعد در مورد رابطه ي موجودات و آن فاعل مختار و تفاوت صفات آن دو تأمل نمود. آنگاه به مقايسه ي خود با ساير موجودات پرداخت تا بداند چه موجوداتي توان درك واجب الوجود را دارند متوجه شد كه موجودات زميني توان درك واجب الوجود را ندارند اما اجرام سماوي واجب الوجود را ميشناسند. به تفكر در عناصر مركب و بسيط و نباتات و حيوانات و اجرام سماوي و وجود خود پرداخت و استعداد هر يك را در قبول حيات بررسي نمود. و يقين كرد كه او حيوان معتدل الروحي است كه شبيه اجرام سماوي است. و از حيوانات ديگر امتياز دارد و براي مقصود بزرگي آفريده شده است.

شباهت او به حيوانات و اجرام آسماني و واجب الوجود موجب شد كه اعمالي را با توجه به شباهت هاي خود به هر يك از موارد فوق بر خود واجب كند:

۱- عملي كه به پيروي از بهايم باشد

شباهت او به حيوانات به واسطهي قرين بدني و قواي مختلف و تمايلات گوناگون بود. اين تشبه موجب حصول مشاهده نمي شد بلكه مانع بود زيرا مستلزم مباشرت امور محسوس بود.

۲- كاري كه به اقتضاي اجرام سماوي باشد.

شباهت او به اجرام سماوي از آن جهت است او داراي روح حيواني است كه جايگاهش قلب و مبدأ اعضا و قواي بدني است. از طريق تشبه به اجرام سماوي مشاهده ي دائمي حاصل نمي شد.

۳- كاري كه در آن به واجب الوجود تشبه مي جويد.

مي دانست كه سعادت و رستگاري وي در مشاهده ي پيوسته ي واجب الوجود است و از تشبه به واجب الوجود به مشاهده ي صرف و استغراق محض مي توان رسيد.

چون مطلوب نهايي را در تشبه سوم يافت. و دانست كه اين تشبه با مراقبت و ممارست دراز مدت در تشبه دوم حاصل مي شود و آن هم جز به وسيله ي تشبه اول دوام نمي پذيرد، خويش را متعهد ساخت كه از تشبه نخستين ـ پيروي از بهايم ـ جز به اندازه ضرورت و قوتي روز گذار كه بقاء روح حيواني به كمتر از آن ممكن نيست بهره نگيرد. پس در مورد جنس غذا، مقدار غذا و فاصله ي غذاها براي خود حدود و موازيني مشخص نمود.

در تشبه به اجرام سماوي در اوصاف آن اجرام پژوهش كرد و براي تبعيت از اوصاف سه گانه ي آنها متعهد شد كه سه كار انجام دهد اول خود را متعهد كرد كه هر موجود نيازمند و آفت ديده اعم از حيوان وگياه، را ياري دهد. دوم خود را ملزم به نظافت و خوشبو داشتن بدن و لباس خود نمود. سوم پيوسته در واجب الوجود به تفكر پرداخت. مدتي در اين عمل و رياضت ممارست كرد.

در تشبه به واجب الوجود صفات واجب الوجود را در نظر آورد و پيش از آنكه به رياضت و عمل پردازد در ضمن تفكرات علمي خود پي برده بود كه صفات واجب بر دو نوع است: ۱- صفات ثبوتي مثل علم، قدرت و حكمت ۲- صفات سلبي مثل اين كه واجب الوجود منزه است. آنگاه در صدد برآمد كه در اين دو نوع صفت "ثبوتي" و "سلبي" چگونه تشبه به واجب ميسر است. و نتيجه گرفت كه تشبه به واجب در صفات ايجابي آن است كه علم به او حاصل كند بي شائبه شركت صفات جسماني و بنابراين خود را بدين امر ملتزم ساخت. و چون مرجع همه ي صفات سلبي به تنزه از صفات جسماني است، در اين باره مصمم شد كه صفات جسماني را از خود به دور دارد. پيوست در گوشه ي مغاره ي مخصوص خود آرميده بود، در حالي كه سر به زير افكنده و چشمها را بسته و از همه ي محسوسات و قواي جسماني روي برتافته داشت، و همت و فكر او متمركز و متوجه به واجب الوجود بود، بي آنكه پرواي غير داشته باشد و به شائبه ي شركي آلوده شود، و هر گاه چيزي به خيالش مي رسيد از عرصه ي خيال مي راند و دورش مي كرد. و خود را به اين رياضت برآورد و مرتاض ساخت و مدتي دراز رنج برد، چنان كه روزها مي گذشت و غذا نمي خورد و حركت نمي كرد و در خلال اين مجاهده ي سخت، گاه همه ي ذوات از فكر و ذكرش غايب مي گرديد، مگر ذات خودش تا اين كه به مرحله اي رسيد كه جز واحد حق كه موجود ثابت الوجود است هيچ برجا نماند، پس سخن حق را فهم كرد و ندايش را شنيد و هم در آن حالت خوش مستغرق گشت و ديد آنچه هيچ چشم نبيند و هيچ گوش نشنود و به دل هيچ بشري خطور نكند. پس از آنكه از آن حالت مستانه و سكر مانند خارج شد و به ملاحظه ي اغيار و مقام فرق باز آمد اين خاطر بر او جلوه كرد كه ذاتي مباين و جدا از ذات حق تعالي ندارد و حقيقت ذاتش همان ذات حق است و آنچه را ذات حق مي پنداشت به حقيقت هيچ نبود، بلكه در عالم وجود جز حق نيست و نظير آن، در شاهد و عالم حس، نور خورشيد است. و بر اين حالت باقي بود تا اين كه پنجاه سال از عمر او گذشت.

قصه ي سلامان و ابسال

در جزيره ي نزديك به جزيره اي كه حي بن يقظان در آن زندگي مي كرد پيامبري ظهور كرد كه حقايق را از راه ضرب مثل باز مي نمود و چنان كه در مخاطبات عوام معمول است نقوش آنها را در ضماير مرتسم مي ساخت. آن دين منتشر شد تا اين كه پادشاهي به نشر آن همت بست. در آن جزيره دو جوان خيرخواه فضل دوست به نام هاي ابسال و سلامان آن كيش را فراگرفتند و پذيرفتند و خويش را به مواظبت در اجراي اصول و احكام آن مكلف ساختند. ابسال در باطن شريعت ژرف بين تر و داناتر و از معاني روحاني آگاه تر و در تأويل طامع تر بود، و دوست او سلامان به حفظ ظاهر شريعت مايل تر و از تأويل دورتر و در تصرف و تأويل محتاط تر بود و اين هر دو در اعمال ظاهر و محاسبه ي نفساني جد مي ورزيدند.

در آن شريعت اقوالي بود كه به عزلت و تنها روي مي خواند و دلالت بر آن داشت كه نجات و رستگاري از آن مسير است و اقوال ديگر بود كه به معاشرت و همراهي اجتماع دلالت مي نمود. ابسال دل در طلب عزلت بست و اين روش را ترجيح داد زيرا بالطبع خواهان دوام فكر و اعتبار و غور در حقايق بود و اين آرزو از طريق انفراد بيشتر دست مي داد. و سلامان كه بالطبع از تفكر و تأويل بيمناك بود و عقيده داشت كه ملازمت جماعت وسواس و انديشه ي بد را دور مي دارد و گمان هاي فاسد را كه در طي طريق پيش مي آيد از ميان مي برد و از خطرات شيطاني حفظ مي كند همراهي با اجتماع را برگزيد.

ابسال كه وصف جزيره اي را كه حي بن يقظان در آن زندگي مي كرد شنيده بود و از فراخي نعمت و هواي معتدل آن اطلاع داشت براي عزلت گزيني از مردم به آنجا رفت. زماني به آن جزيره رفت كه حي بن يقظان در مقامات ارجمند خويش استقراقي تمام داشت و هفته اي يكبار براي تناول غذا بيرون مي آمد. ابسال با ديدن حي بن يقظان هيچ ترديد نداشت كه او عابدي گوشه نشين است كه به قصد عزلت به آنجا آمده است. اما حي بن يقظان هيچ ندانست كه او چيست و كيست و از آنجا كه بالطبع به بحث از حقايق راغب بود او را در حال عبادت زير نظر گرفت و خواست ببيند كه او چيست و موجب گريه و زاري او چيست. ابسال به حي بن يقظان تكلم و علم دين آموخت و به تحقيق دريافت كه او از اولياي حق است كه "لا خوف عليهم و لا هم يحزنون" و به او اقتدا جست. در آموزه ي ديني دو نكته شگفتي حي بن يقظان را برانگيخت و حكمتش را نمي دانست: ۱- يكي آنكه آن پيامبر چرا در بيشتر اوقات كه به وصف عالم الهي پرداخته به ضرب مثال متوسل گرديده و از تعليم كشف خودداري نموده است تا امت او به تجسم حق گراييده اند. ۲- چرا امت خود را تنها به همين فرائض و اعمال عبادي موظف ساخته و جمع اموال و زياده روي در خوراك را مباح شمرده است تا امتش مشغول باطل و از حق دور شده اند.

چون حي بن يقظان تصور مي كرد كه همه ي مردم فطرت پاك و عالي و ذهن نفاذ و جان دور انديش دارند و از نقصان فهم و بد انديشي و ضعف عزم و گمراهي آنان آگاه نبود، به اشتباه افتاده بود. چون دلسوزيش نسبت به مردم شدت پذيرفت براي نجاتشان و روشن كردن حقيقت نزد مردم جزيره همجوار رفت. او به تعليم مردم پرداخت و پرده از گنجينه اسرار و رموز حكمت برداشت اما همين كه اندكي از ظاهر قدم فراتر نهاد و خلاف آنچه به فهمشان مي رسيد وصف نمود همه از سخنانش دلگير و رميده خاطر شدند. با وجود خيرخواهي و حق جويي ولي به سبب نقص فطرت، حق را از طريق خود نمي جستند و از جهت تحقيقي فرا نمي گرفتند. پس از اصلاحشان نوميد شد. طبقات مردم را بررسي نمود و هر دسته را به معتقدات و رسوم خود دلشاد يافت. در حالي كه هواي نفس را به خدايي گرفته و شهوت را معبود خود شناخته بودند و در جمع بهره ي دنيا به هلاك مي افتادند و عشق به افزايش مال از خدا مشغولشان مي داشت. از روي قطع و تحقيق دانست كه با ايشان از طريق مكاشفه سخن نتوان داشت و بهره ي عامه از منافع دين فقط در همان زندگي دنيوي است تا امر معاش آنان مرتب شود و ديگري به حدود و حقوقشان تجاوز نكند. و نيز فهميد كه از ميان عامه جز اندكي به سعادت اخروي نمي رسند. و چون به احوال مردم پي برد و دانست كه اكثر به ستوران مانند، متوجه شد كه حكمت و هدايت و توفيق در راهي است كه پيامبران از آن سخن گفته اند و در شريعت آمده است. پس نزد مردم رفت و از آنچه با ايشان گفته بود معذرت خواست و با دوست خود ابسال به جزيره اي كه در آن بزرگ شده بود برگشت و تا زمان مرگ به عبادت مشغول بود.

دو ترجمه قدیمی که از رساله ابن سینا و سهروردی در دست است نیز در ذیل ترجمه ی شیوا و دل انگیز رساله ی ابن طفیل قرار داده شده است.

منبع : ابن طفيل، محمد بن عبدالملك (۱۳۸۱). زنده بيدار (حي بن يقظان). بديع الزمان فروزانفر(مترجم)، تهران: شركت انتشارات علمي فرهنگي، ص ۳۹-

انجمن حکمت استان آذربایجان شرقی...
ما را در سایت انجمن حکمت استان آذربایجان شرقی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eanjomanehekmat8 بازدید : 104 تاريخ : شنبه 25 اسفند 1397 ساعت: 20:58